جدول جو
جدول جو

معنی ام رغم - جستجوی لغت در جدول جو

ام رغم(اُمْ مِ رِ)
کفتار. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسپرغم
تصویر اسپرغم
گل، هر گیاه خوش بو
ریحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، ضیمران، شاه سپرم، شاه اسپرم، اسفرغم، شاه سپرغم، سپرم، شاسپرم، شاه اسپرغم، نازبو، سپرهم، اسپرم، ضومران، سپرغم، ونجنک، اسفرم، شاه پرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفرغم
تصویر اسفرغم
ریحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، نازبو، اسفرم، سپرغم، سپرهم، شاه سپرم، سپرم، شاه پرم، شاه اسپرغم، شاسپرم، شاه سپرغم، ونجنک، اسپرم، شاه اسپرم، ضومران، اسپرغم، ضیمران
فرهنگ فارسی عمید
(اَ / اِ پَ غَ / اِ پَ رَ)
گلها و ریاحین. (جهانگیری). گلها و ریاحین باشد مطلقاً و ریحانی را نیز گویند که آنرا شاه اسپرم خوانند. (برهان). رستنیی است خوشبوی که بتازیش ریحان گویند و گویند که در عهد کسری یعنی انوشیروان ماری بنزدیک سریر آمد و از دهن قدری تخم خرد سیاه بینداخت. کسری فرمود تا این تخم را کشتند از آن این رست. (مؤید الفضلاء). ریحان باشد چه بواسطۀ بوی خوش تقویت قلب کند پس گویا سپری است برای غم (!) و بحذف الف نیز آمده و شاه اسپرغم نوعی از ریحان که برگ خرد دارد و بغایت خوشبوست. (رشیدی). و در صیدنۀ ابوریحان بیرونی مسطور است که اسپرغم اسم مطلق ریحان است شاهسپرم نام یکی از اقسام ریحان است که برگ خرد دارد و بغایت خوشبوست و آنرا شاسپرم نیز گویند. (سروری). و اسپرغم و صور دیگر آن هر گیاه و میوۀ خوشبوست نه گل، و ترجمه آن ریحان است. شاه اسپرغم. سپرغم. اسپرم. سپرم. اسپرهم:
چشم سیاهت به اسپرغمی ماند
زر بمیانه همه کرانش لاّلی.
خسروی (ابوبکر محمد بن علی).
میدانت خوابگاه است خون عدوت آب
تیغ اسپرغم و شیهۀ اسپان سماع خوش.
دقیقی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
ز هرچ اسپرغم است و گل گونه گون
بر آن کوه بد صدهزاران فزون.
اسدی.
بیگمان شو زآنکه روزی ابر دهر بیوفا
برف بربارد بر آن شاهسپرغم مرغزی.
ناصرخسرو.
از بدیع اسپرغمها صحرا
همچو دیبا همه منقش گشت.
مختاری.
زره با رمح خون پالات کم باشد ز پرویزن
سپر با تیرباران تو نازکتر ز اسپرغم.
اثیر اومانی.
بر رخش آن طرّۀ پرخم نگر
بر ریاض خلد اسپرغم نگر.
؟
شب بوی، اسپرغمی است چون خیری و گل زرد دارد. (فرهنگ اسدی). بساک، چون تاجی بود که از اسپرغمها کنند. (فرهنگ اسدی خطی). رجوع به شاه اسپرم شود.
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ / مَ غِ)
بینی. (منتهی الارب). انف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
نعت مفعولی از مصدر ارغام. رجوع به ارغام شود، آنکه بینی وی بر خاک مالیده شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
نعت فاعلی است از مصدر ارغام. رجوع به ارغام شود، آنکه بینی کسی را به خاک میمالد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مرد آلوده در رذائل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَرَغْ غِ)
خشم ناک. (آنندراج). خشمگین و در حالت خشم و غضب. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترغم شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ دَ)
تفرق. الاتصال یا شقی که اندر شریان افتد و خون که اندر فضا که حوالی او باشد گرد آید و هرگاه که دست بر وی نهند بجای باز شود و نیز انفجاری که از شریان باشد. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). بیت الدم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در ذخیرۀ خوارزمشاهی ام الدم با الف و لام است
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
دو تن که با یکدیگر جنگ کنند:
همان کشتگان را به خسرو نمود
بگفت آنکه هم رزم هرکس که بود.
فردوسی.
کجا بارۀ او کند موی تر
شودخشک هم رزم او را جگر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آنکه چون سام جنگ کند:
جم سیری و سام رزم و دارا بزمی
رستم کرداری و فریدون کاری.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ حَ)
دختر ملحان و خالۀ انس مالک و از زنان معاصر پیغمبر اسلام بود. در جزیره قبرس وفات یافت و در آنجا مدفون گردید. رجوع به الاصابه فی تمییز الصحابه ج 8 ص 222 و اعلام زرکلی ج 1 ص 216 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ فَ غَ / اِ فَ رَ)
اسپرغم. اسفرم. بفارسی شاه سفرم است. (فهرست مخزن الادویه). و ظاهراً اسفرغم و صور دیگر آن بمعنی گیاهان خوشبوی باشد. رجوع به اسپرغم و اسپرم و اسفرم شود، رودی در شمال قاین
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ غَ)
دهی از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 38 هزارگزی شمال خاوری اهواز و 19 هزارگزی خاور راه آهن، در کنار کارون واقع است. دشت و گرمسیر است و 57 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه دز و کارون. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی قالیچه بافی و راهش در تابستان اتومبیل رو است. در نزدیک این آبادی نیز آثاری از نهر بسیار قدیمی دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
زیتار. ثفل الزیت. (ترجمه فرانسوی مفردات ابن بیطار). برومی عکرالزیت است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، کسی که بر اصل خلقت خود بود و کتابت و حساب نیاموخته باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسی که پدرش در ایام طفلی او بمیرد و از تربیت پدر محروم باشد و در کنف مادر یا دایه پرورش یابد و از اینجهت علم نوشتن وخواندن او را حاصل نشود. (از غیاث اللغات) (آنندراج)، مجازاً، به معنی هر آن کسی که نوشتن و خواندن نداند اگرچه پیش پدر جوان شده باشد. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). نانویسنده و ناخواننده. (مؤید الفضلاء). نانویسنده. (مهذب الاسماء) (السامی) (ترجمان مهذب عادل بن علی). نانویسا. ناخوانا. عامی. (یادداشت مؤلف). کسی که خواندن و نوشتن نداند. بی سواد. (از ناظم الاطباء) : و منهم امیون لایعلمون الکتاب الا امانی و ان هم الا یظنون. (قرآن 78/2).
امی نتواند خط ورا خواند
امروز بنمایمش مفاجا (کذا).
ناصرخسرو.
امی و امهات را مایه
فرش را نور و عرش را سایه.
نظامی.
، آنکه قرائت حمد و سوره را نداند. (از شرح لمعه ص 101 از فرهنگ علوم سجادی)، امی دانا، امی صادق، امی صادق کلام، نبی امی (نبی الامی) ، پیغمبر امی، رسول امی، اشاره به محمد بن عبداﷲ (ص) است. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). و رجوع بهر کدام از کلمات فوق شود. لفظ امی لقب پیغمبر ما
{{صفت}} از آنست که آن حضرت از کسی تعلیم نگرفته بود تا فضیلت استاد بر آن حضرت ثابت نشود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). حضرت رسالت را که امی میگویند هم بدین معنی که او نه خواندن دانستی و نه نوشتن. (مؤیدالفضلا). این معنی مأخوذ است از قرآن کریم (158/7) : و رسوله النبی الامی الذی یؤمن باﷲ و کلماته. مفسران را درباره امی که در این آیه آمده است عقاید متفاوتی است و عده ای آنرا منسوب به ام دانسته اند چنانکه گذشت و مشهورترین عقیده در این باب است:
پس آنگه قلم بر عطارد شکست
که امی قلم را نگیرد بدست.
نظامی.
امی گویا بزبان فصیح
از الف آدم و میم مسیح.
نظامی.
، (از عبری) وثنی. (از المرجع) : هوالذی بعث فی الامیین رسولاً منهم. (قرآن 2/62). ج، امیین. (از یادداشت مؤلف)، منسوب به ام القری (مکه) است. (از ناظم الاطباء) .مکی. اهل مکه، توانگر جلف بی مغز جفاکار کم سخن. (از شرح قاموس). کودن و گول قلیل الکلام. (منتهی الارب). غبی (گول و نادان) ، چنین است در نسخ و صحیح عی ّ (درمانده و ناتوان) (الجلف الجافی القلیل الکلام). بچنین کسی امی گویند زیرا از جهت کم سخنی و ناگویایی زبان بر همان حالتی باشد که از مادر زاده شده. (از تاج العروس)، ننه حوا (اسم گیاه). (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به ننه حوا شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ رِ)
کفتار. (المرصع) (از المنجد) (منتهی الارب). مقلوب است از ام عمرو. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ مِ زَ)
داهیه.
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ شُ)
درباره کسی گویند که عزم کاری کند ولی به اتمام نرساند، اصلش چنان است که گویند: زنی پی کاری میرفت در این بین حیض بروی عارض شد و بدون انجام کار برگشت. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ ضَ غَ)
شیر ماده، گیاهی است خوشبو. ام عبوثران نیز به این معانی است. (از المرصع). در اقرب الموارد عبیثران و عبوثران بمعنی گیاه خوشبو آمده. رجوع به اقرب الموارد در مادۀ عبثر شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ عِ)
است. (المرصع). کون. (آنندراج) (از اقرب الموارد). در اقرب المواردام العزم با الف و لام است. و رجوع به ام العزم شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ رَ)
مکه. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ رَ شَ)
کفتار. (از المرصع).
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ ؟)
است. (المرصع). شاید مصحف ام عزم باشد. رجوع به ام عزم شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ رُ)
مکۀ معظمه. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع). مکه را گویند بمناسبت رحمتی که خداوند به این شهر عطا فرموده است. (از المرصع) ، داهیه. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسفرغم
تصویر اسفرغم
اسپرغم اسفرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپرغم
تصویر اسپرغم
هر گیاه خوشبو ریحان، هر گیاه، سبزه، میوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرغم
تصویر مرغم
بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفرغم
تصویر اسفرغم
((اِ فَ غَ یا فَ رَ غْ))
هر گیاه خوشبو، ریحان، هر نوع گیاه، سبزه، میوه، اسپرغم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپرغم
تصویر اسپرغم
((اِ یا اَ پَ غَ))
هر گیاه خوشبو، ریحان، هر نوع گیاه، سبزه، میوه
فرهنگ فارسی معین
آرام آرام
فرهنگ گویش مازندرانی
مانند ما، مثل ما
فرهنگ گویش مازندرانی
گردوی کوچک و سر و ته صافی که در بازی مورد استفاده قرار گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی